در باز میشود، باز هم میهمان است، آمده برای عرض تسلیت، برای فاتحهخواندن و سرسلامتیدادن به پدر و مادری که از 40 روز پیش تا امروز کمرشان خم مانده. دوباره تقهای به در میخورد، باز هم میهمان است. پس کی صابر از راه میرسد؟ اشکی برای ریختن در چشمان پدر و مادر نمانده. باید میهمانداری کنند. باز هم یک میهمان غریبه است، این بار از تهران آمده. برایشان آرزوی صبر میکند. راستی میهمانان دیروز از کجا آمده بودند؟ آنها هممحلی نبودند، لهجه جنوبی داشتند، بچههای گرم جنوب بودند با سرهای پایینانداخته و صدای لرزان به پدر و مادری داغدار تسلیت گفتند. افسون حضرتی: در باز میشود، باز هم میهمان است، آمده برای عرض تسلیت، برای فاتحهخواندن و سرسلامتیدادن به پدر و مادری که از 40 روز پیش تا امروز کمرشان خم مانده. دوباره تقهای به در میخورد، باز هم میهمان است. پس کی صابر از راه میرسد؟ اشکی برای ریختن در چشمان پدر و مادر نمانده. باید میهمانداری کنند. باز هم یک میهمان غریبه است، این بار از تهران آمده. برایشان آرزوی صبر میکند. راستی میهمانان دیروز از کجا آمده بودند؟ آنها هممحلی نبودند، لهجه جنوبی داشتند، بچههای گرم جنوب بودند با سرهای پایینانداخته و صدای لرزان به پدر و مادری داغدار تسلیت گفتند. شرم داشتند از اینکه در چشمان آنها نگاه کنند. انگار مقصر رفتن بیبازگشت صابر آنها هستند. پدر خیلی خوب معنی این نگاهها را در این 40 روز فهمیده. خانه لحظهای از میهمان خالی نمیشود. غریب و آشنا، وقت و بیوقت به دیدنشان میآیند. پدر مجبور است لبخند بزند. بغضش را فروبدهد و با میهمانانی که نمیشناسد همکلام شود و از خاطرات صابر بگوید، میوه و چایی تعارف کند: «بفرمایید شیرینی میل کنید». از کدام شیرینی حرف میزند؟ از حنظلی که هر ثانیه جرعهجرعه فرومیدهد؟ از آخرین گفتوگو با صابر میگوید، شاید لبخند هم بزند، ته دلش روا ندارد که از فعل گذشته استفاده کند. مادر سرش پایین است. داستانهایی را که پدر برای میهمانان تعریف میکند در خاطرش مرور میکند. در ایوان خانه «اوککا دده» نشسته و دعا میخواند. بیتاب است. بلند میشود و به سمت تور والیبالی که وسط حیاط است میرود. پنجه در تور میاندازد، با قدرت، محکم. انگار میخواهد صابر را از آن سوی تور به سمت خودش بکشد. تور لعنتی بین آنها تا ابد فاصله انداخت. رحمان بردی، عموی ارشد صابر کاظمی، هر روز بیتابی میکند. داغ جوان کمر را خم میکند. عمویی که صابر او را «اوککا دده» یعنی پدربزرگ صدا میزد و برایش عزیز بود. از روز خاکسپاری تا چهلم صابر، عمو رحمان هر روز بیقرارتر میشود. دائم با خود تکرار میکند که چطور جوانی به آن رعنایی زیر خاک آسوده خوابیده؟ شاید ما خوابیدهایم و او بیدار است. کاش بیاید و بیدارمان کند و بگوید «دیدید چقدر سخت بود نبودم». ببخشید اوککا دده، شوخی کردم، بیا تلویزیون را روشن کن و مرا ببین که در زمین والیبال تیم ایران را به مسابقه برمیگردانم. خودم هم در زمین مسابقه زندگی ماندهام. شاید جسمم پیشتان نباشد، ولی یادم هست، عکسم هست، بازیهای بهیادماندنیام هست، حتی داستان عجیب پرکشیدنم هم همیشه با شماست. من در زمین والیبالم، همان جایی که درخشیدم، استعداد شدم، همان زمینی که زخمیام کرد، طرد شدم، سکوت کردم، جان دادم، ولی در یاد ماندم. نهفقط برای 40 روز، برای یک عمر در یادها ماندم. تاریخ از من خواهد گفت که چطور استعدادی قربانی تصمیمگیریهای غلط شد. بخندید، پدر و مادر، اوککا دده بخند، من بیدارم، اگر صابر نبودم که نمیتوانستم غم طردشدگی را تحمل کنم. بیایید یک دست والیبال بازی کنیم. بچههای محله را صدا کنید، من صابرم، همان صابر کوچولو همان که آنقدر قد کشید که در تابوت جا نمیشد. عکسهایم را ببینید، لبخندم را ببینید. هنوز میخندم. به خندهداربودن این زندگی مسخره میخندم. به آدمهایی که مردهپرست هستند میخندم. من که زندهام. جوانم، مرگ مال جوانان نیست. مرگ را چه به ورزشکار. من بهترین بازیکن آسیا شدم. با من از روشنایی و پیروزی بگویید. بیایید با خنده والیبال بازی کنیم. دلم برای بازیکردن تنگ است.