دانشجوی دکتری است. از من، وقت میخواهد تا صحبت کند. نزد من میآید و با شرمی پیدا و غمی پنهان صحبت میکند. میگوید کار نیمهوقت دارد و شرایط اقتصادیاش خوب نیست و میخواهد او را برای کار آموزشی یا پژوهشی به جایی معرفی کنم. سیدعلی طباطبایی، استاد دانشگاه: دانشجوی دکتری است. از من، وقت میخواهد تا صحبت کند. نزد من میآید و با شرمی پیدا و غمی پنهان صحبت میکند. میگوید کار نیمهوقت دارد و شرایط اقتصادیاش خوب نیست و میخواهد او را برای کار آموزشی یا پژوهشی به جایی معرفی کنم. به او میگویم از استادان دیگر کاری ساخته نیست و من نیز با حدود سه دهه تدریس در دانشگاه، حقوق زیر خط فقر میگیرم و اضافه میکنم که الان آموزش و پژوهش در اولویت نیست که اگر چنین بود، وضعیت اینگونه نمیشد. به او دلگرمی میدهم که در شرایط موجود، هم باید تلاش کرد و هم باید از خانواده کمک گرفت. به او سفارش میکنم، با خانوادهاش صحبت کند و حمایت بیشتری از آنها طلب کند. میگوید در شرایط سختی است و چند ماهی است که گوشت قرمز نخورده است و گاهی شبها سیرنشده به خواب میرود. تیر کمان نگاهش را از کوههای سرد و خشک شمیران برمیچیند و بر برجهای شمیران میدوزد. سپس به چهره من خیره میشود و با تلاقی نگاهمان، از شرم، یا غم یا خشم، سکوت میکند و سرش را به زیر میاندازد. ولی آیا سکوت او همیشگی است و همیشه سر به زیر خواهد ماند؟ بار دیگر من را میبیند.