بلند بود، بلند و استوار. نه لرزشی در دستهاش بود نه عینک میزد نه شانههاش افتاده بود اما موهاش کران تا کران سفید بود. انگار این سفیدی موها هر کلمهای را که میگفت مؤکد میکرد. بلند بود، بلند و استوار. نه لرزشی در دستهاش بود نه عینک میزد نه شانههاش افتاده بود اما موهاش کران تا کران سفید بود. انگار این سفیدی موها هر کلمهای را که میگفت مؤکد میکرد. سیگار را وقتی بین انگشتهاش نگه میداشت، انگشتها را به تو جمع میکرد و همانجور که پک میزد حرف میزد، انگار بخواهد به هنرپیشهای کهنهکار اما ناتوان در بازی بیاموزاند چهطور در زندگی روزمره ما کارهامان را توأمان میکنیم و برای انجام یک فعل، فعل قبلی را معلق نگه نمیداریم. میتوانست جماعتی را مشتاق سیگار کند یا در تبلیغات سیگار نقش بازی کند تا روزی که سرطان تشخیص داده شد و بعد که درمان شروع شد باز لجوجانه یک مداد نصفه را بین انگشتها میگرفت. هنوز جوانک دلنازکی در من هست که اشکش چشم مرا خیس میکند، وقتی از او حرف میزنم. وقتی دیدمش در سن حالای من بود و مقایسه که میکنم با نادانی امروزم، چند زندگی بیشتر پاره کرده بود. پشت و رو کرده بود و پوشیده بود. همان در پایاب جوانی به خاطر عقاید منتشر در فضای زندگی در یک شهر کارگری جنوبی دستگیر شده بود و یک شب در زندان حبس مجرد بود. آبادان دنیا آمده بود و کلان شده بود و این در لهجهاش رگههایی داشت که پنهان نمیکرد. به عقاید جوانسالیاش تفاخری نداشت اما سر حرف که میشد ترسی از بروز عقاید برابرخواهانه نداشت. یک عدالتخواه همیشگی بود، شبیه به «نیکلا پتروویچِ» رمان «پدران و پسران» در آن ایام بعد از دوم خرداد، یکی که به اصلاح امور بدبین است اما هیچ شبیه تلخی و ناباوری کسی که بنشیند و ادبیات روسیه بخواند یا روزی خوانده باشد و توصیه هم کند نبود. خودش میگفت: از هفده سالگی پوشکین خوندن رو ترک کردم ولی داستایووسکی رو نه. داستایووسکی پاروقینویس بود میدونستی؟ واسه همینه که اینقدر زندگی تو نوشتههاش هست.