الهه خسروییگانه: نخستین برف زمستان که باریده بود «افرا، یا روز میگذرد» روی صحنه رفت. من در برابر دری سبز رنگ ایستادهام و باورم نمیشود که تا چند دقیقه دیگر او را خواهم دید. کمی دیر میرسد و با لبخندی از سر خجالت بابت دیررسیدن در را باز میکند. الهه خسروییگانه: نخستین برف زمستان که باریده بود «افرا، یا روز میگذرد» روی صحنه رفت. من در برابر دری سبز رنگ ایستادهام و باورم نمیشود که تا چند دقیقه دیگر او را خواهم دید. کمی دیر میرسد و با لبخندی از سر خجالت بابت دیررسیدن در را باز میکند. من به دفتر کار او میروم تا جهان شخصیاش را ببینم. دیوارها را که با کتاب ناپدید شدهاند و کاغذهایی سیاه از کلمات. بیوقفه دوستش دارم. دوستش داشتهام. هر نمایشنامه و فیلمنامهاش انگار مرهمی است بر زخمهای روحم. قرار است «افرا» روی صحنه برود و من آمدهام که درباره این نمایشنامه با او صحبت کنم ولی مگر میشود. با دریایی وسیع روبهرو نشستهام که برگرفتن جرعهای از آن کار هرکسی نیست. کلماتش در سرم میچرخند: «خدایا چرا نمایش را دوست نداری؟ چرا در سرزمینهای دیگر دوست داری و در میهن من نه؟ کی خرد میبخشی به آنها که برای هر واژه خط و نشان میکشند؟ روز تولدم را به نمایش ایران تسلیت میگویم». حالا این ماییم که روز تولدت را باید به هم تسلیت بگوییم آقای بیضایی. همه میدانیم که روزی خواهیم مرد اما چگونه بودن سخت است چگونه بودن هرچند شما آن را خوب بلد بودی و نگذاشتند که زندگی کنی. گفته بود: «من هیچ فرصتی را برای کارکردن از دست نمیدهم. فرصتهایی که اندک هستند و بعضی وقتها متأسفانه از دست میروند.