خیره به نقطه‌ای نامعلوم

آمد و نشست کنارم. دید غمگینم و به گوشه‌ای خیره شده‌ام. پرسید چِت شده باز؟ نفسم را به آرامی بیرون دادم و گفتم: «با من حرف نزن. تاریکم!». لبخندی زد و گفت: «اوه! چه غلطا. تو هر وقت می‌گی تاریکم یعنی یک غم ونک به بالایی داری». شاکی شدم و گفتم: «من همیشه وقتی غمگینم تاریک می‌شم. بی‌پول هم می‌شم تاریک می‌شم». آمد و نشست کنارم. دید غمگینم و به گوشه‌ای خیره شده‌ام. پرسید چِت شده باز؟ نفسم را به آرامی بیرون دادم و گفتم: «با من حرف نزن. تاریکم!». لبخندی زد و گفت: «اوه! چه غلطا. تو هر وقت می‌گی تاریکم یعنی یک غم ونک به بالایی داری». شاکی شدم و گفتم: «من همیشه وقتی غمگینم تاریک می‌شم. بی‌پول هم می‌شم تاریک می‌شم». گفت: «عمرا. تو وقتی بی‌پول میشی کله‌ات الفاظ نامناسبی می‌شه». گفتم: «الان یک چیزی مابین تاریک و الفاظ نامناسبم». باز پیله کرد که بگو دردت چیست. بالاخره تسلیم شدم و گفتم از رفتن آقای بیضایی ناراحتم. با آن نگاه عاقل اندر سفیه آشنایش گفت: «تو رو چه به استاد؟ تو تا سال‌ها فکر می‌کردی باشو غریبه کوچک دوتا نقطه کم داره. می‌گفتی درستش پاشو غریبه کوچکه!». بعد دستش را گذاشت روی مبل و بلند شد. گفت: «پاشو، پاشو غریبه تنومند! بیخودی ادای عاشقان و شاگردان استاد رو در نیار. همینمون مونده فردا یک خاطره فیک بذاری اینستاگرام آبروی ما رو ببری». گفتم: «بابا چرا چرت می‌گی؟ من کی خاطره فیک گذاشتم؟». گفت: «مگه اون خاطره از استاد شجریان رو که آخر هفته‌ها توی باغشون کباب سیخ می‌زدی مال تو نبود؟». هاج و واج گفتم: «نه!». گفت: «یعنی الان نمی‌خوای نقاشی استاد تقوایی رو بکشی که تو آسمون‌ها آغوشش رو باز کرده تا استاد بیضایی بهش بپیونده؟». گفتم: «شما مأمور تشخیص اصالت سوگواری هستی؟». گفت: «آخه این فرایند در سوگ بزرگان مرسومه. یکی، دو روز همه ناراحتن بعد کم‌کم پست و استوری‌ها تبدیل به شوخی می‌شه». رویم را برگرداندم و کلافه گفتم: «من با بقیه چیکار دارم؟». دلش سوخت و آمد کنارم نشست. گفت: «مثل اینکه جدی جدی تاریکی». گفتم: «بیشتر برای خودمون ناراحتم. یاد اون بیت از مثنوی افتادم». فهمید کدام بیت را می‌گویم. بلافاصله گفت: «پس عزا بر خود کنید ای خفتگان / ز آن که بد مرگیست این خواب گران». این بار هر دو کنار هم نشسته بودیم و به نقطه‌ای نامعلوم خیره شده بودیم. گفت: «این نقطه چقدر آشناست. حس می‌کنم یه جایی قبلا دیدمش». گفتم: «نامعلومه». گفت: «مثل آینده‌مون». با حرکت سر تأییدش کردم. گفت: «نکنه ما هم توی غربت از دنیا بریم؟». گفتم: «چرا فکر کردی الان در غربت نیستیم؟». نقطه‌ای که بهش خیره شده بودیم نامعلوم‌تر شد. خواستم کمی لودگی کنم تا از این وضعیت خارج شود؛ نگذاشت. گفت: «با من حرف نزن. تاریکم».