فقر و گرانی را این روزها زیاد میبینیم. در خیابان، در مغازه، در میدان ترهبار، صحنهها آنقدر تکراری شدهاند که انگار دیگر کسی از دیدنشان شوکه نمیشود. دیروز مردی را دیدم که در صف نانوایی ایستاده بود، نوبتش که شد کارت کشید، موجودی کافی نبود. فقر و گرانی را این روزها زیاد میبینیم. در خیابان، در مغازه، در میدان ترهبار، صحنهها آنقدر تکراری شدهاند که انگار دیگر کسی از دیدنشان شوکه نمیشود. دیروز مردی را دیدم که در صف نانوایی ایستاده بود، نوبتش که شد کارت کشید، موجودی کافی نبود. مکث کوتاهی کرد، چیزی نگفت و ساکت و شرمنده برگشت. هیچکس هم چیزی نگفت. شب یلدا، در مغازه میوهفروشی، مرد محترمی را دیدم، دوتا انار برداشت. دستدست میکرد و منتظر بود صف ترازو خلوت شود. انگار میخواست کسی نبیند که خرید شب چلهاش همین دو انار است. در میدان ترهبار نزدیک خانه ما، غروبها، غرفهداران میوههای مانده را بیرون میدان میگذارند و با قیمت نازل میفروشند. قبلا مردم از هم خجالت میکشیدند از آنها بردارند. حالا خانمهای خانهدار منتظر همین ساعتاند، چون تنها فرصتی است که میتوانند با پولشان چیزی بخرند. اینها حاشیه نیست، متن زندگی است. نشانههای یک بحران عادیشده است؛ بحرانی که فقط سفرهها را کوچک نکرده، دلها را هم خالی کرده است. آن روز مرد میانسالی را در مترو دیدم که غمگین و مستأصل نشسته بود. پرسیدم چیزی شده؟ گفت فرزندی دارد با بیماری اماس. این ماه نتوانسته همه داروهایش را بخرد و مجبور شده چند قلم گرانتر را حذف کند. با بغض گفت: «کاش میمردم و این روزها را نمیدیدم». بعد جملهای گفت که اصلا از ذهنم بیرون نمیرود: «مشکل اینه که مقامات تحریم نیستن؛ مردم تحریمن». و پرسید تاکنون بیماری از خانواده مقامات بوده که داروی نایاب داخلی را از خارج برایش نیاورده باشند؟ یا درد دندان را تحمل کرده و دکتر نرفته باشد فقط برای صرفهجویی در هزینه و کشاندن خود تا سر برج؟